دیدم کاری برای انجام دادن ندارم
و انگیزه ای هم .
دلم هیچ چیز نمیخواست
و حتی خودم را.
و بعد از انروز
اینقدر این احساس تکرار شد و تکرار شد که
حالا انگار نه انگار که
دلم هیچ چیز نمیخواهد
و انگیزه ای ندارم
و کاری هم برای انجام دادن!
به همین سادگی!
نیاز به یک کلمه دارم
کلمهاى که مرا از روى زمین بردارد
من مثل ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت ، تانکی ست
که برزمین فکرهایم می چرخد و
علامت می گذارد
از روی همین علامت ها دکتر
نقشه جغرافیایی روحم را روی میز می کشد
و با تاثر دست بر علامت ها می گذارد:
"چه چاله های عمیقی"