شمعدانی های اتاقش که به نگاه مهربان او خو گرفته بودند،
چشم به در دوخته بودند که بار دیگر باز آید.
اما.....
از پنجره های اتاقش آفتابی کمرنگ به صندلی خالی او می نگریست.
.... خبر آوردند دیگر خبری ازنگاه مهربان او نیست.
و دل هایی که از وجود او گرم بود به سردی و ماتم خزیدند.
آواره