اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

همواره تویی

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خواندم از لا یتناهی.

آوای تو می آردم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو ،به من می رسد از دور

دریایی و من تشنه ی مهر تو،چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان

خوش می دهد از گرمی این شوق ، گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سر خوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم

همراه تویی،هر چه تو گویی و تو خواهی

فریدون مشیری

بهت

می گذرم در میان رهگذران، مات

می نگرم در نگاه رهگذران، کور

این همه اندوه در وجودم و من لال

این همه غوغاست در کنارم و من دور!

دیگر ،در قلب من، نه عشق نه احساس

دیگر در جان من، نه شور نه فریاد

دشتم،اما در او نه ناله ی مجنون!

کوهم،اما در او نه تیشه فرهاد!

هیچ،نه انگیزه ای ،که هیچم، پوچم!

هیچ نه اندیشه ای،که سنگم،چوبم!

همسفر قصه های تلخ غریبم.

رهگذر کوچه های تنگ غروبم.

آن همه خورشید ها که در من می سوخت،

چشمه ی اندوه شد ز چشم ترم ریخت!

کاخ امیدی که برده بودم تا ماه،

آه،که آوار غم شد و به سرم ریخت!

زورق سرگشته ام که در دل امواج

هیچ نبیند ،نه نا خدا، نه خدا را

موج ملالم که در سکوت و سیاهی

می کشم این جان از امید جدا را

می گذرم از میان رهگذران مات

می شمرم میله های پنجره ها را

می نگرم در نگاه رهذران کور

می شنوم قیل و قال زنجره ها را.

فریدون مشیری