اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

آخرین جرعه ی این جام

همه می پرسند :

- « چیست در زمزمه ی مبهم آب؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید،

روی این آبی آرام بلند،

که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده ی جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری!؟»

- نه به ابر ،

نه به آب،

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم.

من،مناجات درختان را، هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی،

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من،تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز،

تو بگیر،

تو ببند!

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان

تو بمان با من، تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!!

فریدون مشیری

دریا

آهی کشید غمزده پیری سپید موی

افکند صبحگاه ، در آیینه چون نگاه

در لابلای موی چو کافور خویش دید

یک تار مو سیاه!

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید.

سی سال پیش ، نیز، در آیینه دیده بود :

یک تار مو سپید!

در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش

دستی به موی خویش فرو برد و گفت: وای!

اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان

بگریست های های!

دریای خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید

در کام موج، ضجه ی مرگ غریق را

از دور می شنید.

طوفان فرو نشست، ولی دیدگان پیر

می رفت باز در دل دریا به جستجو

در آب های تیره ی اعماق خفته بود:

یک مشت آرزو...!

فریدون مشیری

آسمان

نغمه ی خاطر نواز مرغ شب،

کاروان ماه را همراه بود.

نیمه شب ها آسمان را عالمی است.

آه اگر این آسمان بی ماه بود!

از جهان آرزوها، بوی جان

بر فراز باغ دامن می کشید

از بهشت نسترن ها می گذشت

بال خود بر گونه ی من می کشید

اختران قندیل ها آویخته

زیر سقف معبد نیلوفری

کهکشان لرزنده همچون دود عود

می کند در بزم ماه افسونگری.

رازهای خفته در آفاق دور

در سکوت نیمه شب جان می گرفت

پر به سوی آسمان ها می گشود

دامن ماه درخشان می گرفت.

خوش تر از شب های مهتاب بهار

عالمی دیگر کجا دارد خدا؟

عالم عشق و امید آرزوست

عالم تنهایی و اندیشه ها.

در فضایی روشن و بی انتها

راه ، سوی آسمان ها باز بود

چشمه ی نور و صفای ماهتاب

روح من دیوانه ی پرواز بود!

نیمه شب بر عالم افلاکیان

با دلی افسرده می کردم نگاه

همچنان در پهن دشت اشتیاق

کاروان ماه می پیمود راه...

اشک حسرت چهره ام را می گداخت

دیگر از غم طاقت و تابم نبود

زانکه در این کوره راه زندگی

آسمانم بود و مهتابم نبود!

پرده ی جانکاه ظلمت را بسوز!

ای دل من شعله ی آهت کجاست؟

جانم از این تیرگی بر لب رسید

آسمان عمر من، ماهت کجاست؟

فریدون مشیری