اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

اسیر دام صیاد

یادت باشد خدا را صدا هم نزنی، آنجاست که تو هستی...

جام اگر بشکست...؟

زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند،

شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند،

ابر بی باران اندوهم،

خار خشک سینه کوهم،

سال ها رفته است کز هر آرزو خالی است آغوشم،

نغمه پرداز جمال و عشق بودم،- آه-

حالیا، خاموش خاموشم،

یاد از خاطر فراموشم!

روز چون گل، می شکوفد بر فراز کوه

عصر، پر پر می شود این نو شکفته- در سکوت دشت-

روزها اینگونه پرپر گشت

لحظه های بی شکیب عمر

چون پرستوهای بی آرام در پرواز

رهروان را چشم حسرت باز...

اینک اینجا شعر و ساز و باده آماده است،

من- که جام هستیم از اشک لبریز است – می پرسم:

«در پناه باده باید رنج  دوران را زخاطر برد؟

با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد؟

در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد؟»

ناله ی من می تراود از در و دیوار

آسمان- اما سرا پا گوش و خاموش است!

همزبانی نیست تا گویم به زاری- ای دریغ-

دیگرم مستی نمی بخشد شراب،

جام من خالی شدست از شعر ناب،

ساز من: فریادهای بی جواب!

نرم نرم از راه دور

روز، چون گل می شکوفد بر فراز کوه

روشنایی می رود در آسمان بالا

ساغر ذرات هستی از شراب نور سر شار است- اما من:

همچنان در ظلمت شبهای بی مهتاب،

همچنان پژمرده درپهنای این مرداب،

همچنان لبریز از اندوه می پرسم :

- «جام اگر بشکست؟

ساز اگر بگسست؟

شعر اگر دیگر به دل ننشست؟»...

فریدون مشیری

همواره تویی

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خواندم از لا یتناهی.

آوای تو می آردم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو ،به من می رسد از دور

دریایی و من تشنه ی مهر تو،چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان

خوش می دهد از گرمی این شوق ، گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سر خوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم

همراه تویی،هر چه تو گویی و تو خواهی

فریدون مشیری

بهت

می گذرم در میان رهگذران، مات

می نگرم در نگاه رهگذران، کور

این همه اندوه در وجودم و من لال

این همه غوغاست در کنارم و من دور!

دیگر ،در قلب من، نه عشق نه احساس

دیگر در جان من، نه شور نه فریاد

دشتم،اما در او نه ناله ی مجنون!

کوهم،اما در او نه تیشه فرهاد!

هیچ،نه انگیزه ای ،که هیچم، پوچم!

هیچ نه اندیشه ای،که سنگم،چوبم!

همسفر قصه های تلخ غریبم.

رهگذر کوچه های تنگ غروبم.

آن همه خورشید ها که در من می سوخت،

چشمه ی اندوه شد ز چشم ترم ریخت!

کاخ امیدی که برده بودم تا ماه،

آه،که آوار غم شد و به سرم ریخت!

زورق سرگشته ام که در دل امواج

هیچ نبیند ،نه نا خدا، نه خدا را

موج ملالم که در سکوت و سیاهی

می کشم این جان از امید جدا را

می گذرم از میان رهگذران مات

می شمرم میله های پنجره ها را

می نگرم در نگاه رهذران کور

می شنوم قیل و قال زنجره ها را.

فریدون مشیری